...اینجا زیر باران
عنوان به ذهنم نرسید :|
بسم الله مهربون...
روزهای جمعه رو کلا دوست ندارم :/ دقیقا نمیدونم چرا ! فقط میدونم که این روز رو دوست ندارم !
امروز صبح که موبایلم زنگ خورد و بیدار شدم از فکر شروع یه روز تکراریه دیگه با همون دل نگرانی ها استرس های دیروز و روزهای گذشته دیگه دوست داشتم داد بزنم !
توت فرنگی میوه ی مورد علاقه ی منه :) خیلی دوست دارم...الانم که فصلشه هر روز توی خونه داریم :)
شکلات هم که خیلی دوست دارم...کیک شکلاتی هم که توت فرنگی داشته باشه که دیگه مشخصه چقد دوست دارم :)
حاصل همکاریه اهله منزله :) برای من پختن :)
گیلاس و هلو و آلو و زرد آلو هم دوست دارم...البته باید اعتراف کنم که زردآلو رو فقط به خاطر هسته ش دوست دارم :)
این پسرا هم که منتظرن فقط یه روز تعطیل برسه فقط بگیرن بخوابن ! داداشم از صبح فقط 1 ساعت بیدار بوده...اونم فقط برای ناهار ! البته ایشون همیشه از همون شنبه منتظره جمعه ست...تیکه کلامش هر صبح که بیدار میشه میره اداره ← کی این جمعه میرسه ما بخوابیم !
منتظرم بیدار شه بریم بیرون :)
یکی از بهترین خاطره های کودکیم :)
بسم الله مهربون...
امروز خیلی اتفاقی افتادم یاد یکی از خاطره های قشنگ دوران بچگیم :) خاطره ای با دختر عمم...دخترعمه ای که نزدیکای 11 ساله ندیدمش :)
بچه که بودیم مادربزرگم هرساله ماه محرم که میشد منبر میبست و روضه داشت...خونه شم از اون خونه های قدیمی بود که یه حیاط خیلی خیلی بزرگ دارن با یه حوض وسطش اما ساختمونه اصلی فقط چندتا اتاقه کوچیکه :) همیشه هیئت های سینه زنی میومدن توی حیاط...هنوزم اون سماور های بزرگ که بابام و عموم باهاشون چای درست میکردن یادمه...
شاید تازه به سن تکلیف رسیده بودم و محرم بود...هممون خونه مادربزرگم اینا بودیم من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم...مادربزرگم کلی قربون صدقه م رفت...طناز دختر عمم که حسود(! ) اونم رفت وضو گرفت...اومد دقیقا جلوی من وایساد و شرو کرد به نماز خوندن...خوب ما خانونما موقع نماز خوندن نباید کف پاهامون مشخص باشه...یا باید جوراب بپوشیم یا از یه چادر بلند استفاده کنیم ولی اون کف پاهاش مشخص بود...منم که خبیث(! ) لحظه شماری میکردم تا نمازش تموم شه و بهش بگم که نمازش قبول نیست...
من : تو که نمازت قبول نیست...خدا میبرت جهنم !
طناز : خدا تورو ببره جهنم !
خلاصه حرفی از من حرفی از اون رسیدیم به مرحله ی گیس و گیس کشی :) من موهای اونو گرفته بودم اونم موهای منو...نه اون ول میکرد نه من...هر دوتامونم با تمام قدرت میکشیدیم :)))))
با سر و صدامون عمم اومد...حالا مگه ول میکردیم؟! من میگفتم اول طناز اون میگفت اول پروزا O_o
با کلی وساطتت همزمان با یه دهن کجی بیخیاله موهای هم شدیم D:
واقعا یاد دوران کودکی بخیر...:)
از سری مجموعه های آقا معین !
بسم الله مهربون...
معین رو که میشناسین؟!
توی حیاط منتظر بودیم...
آزاده : وای بچه ها...هوا چقد گرمه !
معین: من برم ، الان میام...
بعد چند دقیقه با یه نوشابه خنک برگشت O_o...با قیافه ی بسیار خنده دار و یه لبخند ملیح نوشابه رو گرفت سمت آزاده...
معین : بفرمایید :)
آزاده هم که کاملا مشخص بود عصبانی شده با چشمای گرد شده زل زده بود به نوشابه !
آزاده با حرص : معین تو مریضی...ولی خوب میشی...من بهت قول میدم :/
اینجا بود که بقیه ی بچه ها که کاملا مشخص بود به سختی جلوی خندشونو گرفتن منفجر شدن...
یه رفتارایی داره ادم میمونه !
من که کلا جرئت ندارم حتی به این بشر نگاه کنم :| و از اونجایی که به شدت دوست دارم بی حاشیه (! ) باشم همیشه سعی میکنم یه جوری باشه که حتی سلام علیکم هم نکنم :/
مواظب این آدما توی زندگیتون باشید...
بسم الله مهربون...
دوستی با آدمای حسود میتونه بزرگترین اشتباهه زندگی هرشخصی باشه.حسود فردیه که خودش پیشرفت نمیکنه ، پای شمارو هم میگیره که پیشرفت نکنید...
خیلی جالب که این دسته از آدما به شدت اهل بحث کردن هستن.با یه عالمه دلیل و برهان سعی میکنن عمدا آدم رو از امید به اینده و رویاهاشون دلسرد کنن...اینا کلا دوست ندارن کسی موفق بشه...حالا یا به خاطر ناکامی هاشون یا به خاطر اتفاق هایی که توی رندگیشون افتاده کلا اینجورین ! یعنی حاضرن هر اتفاقی بیفته ولی تو موفق نشی...خودشونم موفق نشن، نشن....مهم نیست اما فقط "تو" موفق نشی...وتا مطمئن هم نشن که تو الان کاملا حس بدبختی گرفتت و از هدفات دست برداشتی بیخیالت نمیشن...
تجربه ی من میگه در این جور مواقع و موقع برخورد با این آدما اصلا نباید بحث کنی ! باید فقط در آرامش و سکوت کامل به حرفاشون گوش کنی و بگی که موافقی و تایید کنی . اینا میخوان با بحث یا حال بد خودشون رو خوب کنن یا تو رو هم مثل خودشون نا امید و افسرده کنن...بحث فقط باعث میشه آرامشت به هم بریزه ! بعد خیلی جالب که اینا درمورد آینده ای حرف میزنن که کسی درموردش چیزی نمیدونه و مشخص نیست که چی قراره پیش بیاد...
مواظب این آدما توی زندگیتون باشید...
مثل...
بسم الله مهربون...
+مثل وقتی که با اعتماد به نفس تمام کتابتو باز میکنی که مثلا "دوره" کنی اما میبینی تمام قید هارو قاطی کردی...
+مثل وقتی که دوست داری از این همه خستگی، نگرانی و کمبود وقت بشینی دونه دونه موهاتو دراری...
+مثل وقتی که دوست داری کتابتو بکوبی به در و دیوار...
+مثل وقتی که وسط درس داداشت واست آب میوه میاره بعد یهویی گردنتو میگره ، هرچی میگی درس دارم اما بدتر شوخیش میگره...توهم میخوای بزنیش اما اوشون 2 متر و شما نیم متر ! درنتیجه دستت نمیرسه بدتر حرصت میگیره...
+مثل وقتی که دوست داری چندتا قرص خواب بخوری و برای چند روز بخوابی...
+مثل وقتی که خودت میخوای چتری هاتو کوتاه کنی اما هردفعه کج میشه ! هی از بالاتر کوتاه میکنی و در نهایت تو میمونی و یه چتریه یه سانتی :| که تازه بازم کجه...
+مثل این همه بدبختی...
اگه مردم حلال کنید...
+کامنتای پست قبلی بعدا تایید میشن :)
ممنون که میخونید...شرمنده که نمیرسم پست هاتون رو بخونم !!!
+التماس دعا...
این روزای سخت...
بسم الله مهربون...
چقد این روزا سخت میگذرن و من چقد نگرانم...
مطمئنم دارم بدترین روزای زندگیمو میگذرونم . هیچ وقت این همه آشفته و نگران نبودم . تک تک لحظه هام با نگرانی و دلواپسی سپری میشن...واقعا آرامش ندارم :|
زمان هم که داره با سرعت نور میگذره ! من از صبح تا شب واقعا از وقتم کامل و مفید استفاده میکنم و سعی میکنم وقت تلفی نداشته باشم ولی بازم به برنامه هام نمیرسم :(
کاش شبانه روز به جای 24 ساعت 48 ساعت بود . اونوقت من میرسیدم با خیال راحت تمام برنامه هامو اجرا کنم...
میدونم بالاخره میگذره ، میدونم بالاخره تموم میشه ولی تهش مهمه...تهش چی میشه؟!
میگن به تهش فک نکن و در حال جاری باش...آخه مگه میشه؟!
من وقتایی که چشمامو میبندم تا استراحت کنم یا بخوابم ، وقتایی که غذا میخورم، میوه میخورم یا حتی وقتی که جلوی آیینه م و مسواک میزنم ذهنم پر میکشه سمت آینده...
دختری هم نیستم که از هدفایی که انتخاب میکنم بگذرم ! محاله سقف آرزوهامو بیام پایین...از همین ویژگی خودم میترسم...خدایا خودت کمک کن...بدبرزخیه :|
+شدیدا التماس دعا...
سالن اصلی :)
بسم الله مهربون...
دیشب که تا دیروقت بیدار بودم و خوابم نمیبرد.معدم درد میکرد :( رفتم اتاق داداشم شهرزاد میدید...اومدم پتو و بالشتمو بردم و منم فیلم دیدم ! جریان این فیلم رو که دقیق نمیدونم ولی فک کنم قشنگ باشه.تیکه تیکه دیدمش.اونم وقتایی که اتاق داداشم بودم :/
صبح هم انقد حالم بد بود که نتونستم صبحانه بخورم ! وقتی رفتم حوزه و دوستامو دیدم کلا شوکه شدم :)
یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم مقنعه مشکی ، مانتو سبز چمنی ، کفش صورتی با یه جامدادی که شکل میمونه و قهوه ایه :| اصن انقد تناسب داشت که خودمم مونده بودم ! بعد دوستام رنگ لاک هاشونو با گوشواره هاشون ست کرده بودن :/ اینا واقعا چه جوری وقت میکنن؟! خوش به حالشون !
بعد بسیار جالبن دوستانی که با کیف مهمونی و کفش تق تقی میان آزمون :) بعد واسه ما ژستم میگیرن :) واقعا آفرین به این همه روحیه و انرژی ! من که هیچ وقت کفش پاشنه دار نمیخرم ! اصن دوست ندارم...فقط کفش های دخملونه و عروسکی و راحت ! کیفم نمیبرم فقط جامدادی ! آخه چه نیازی هست خوب؟!
امروز بچه های ترازبالا رو جدا کرده بودن قرار بود توی یه کلاس جدا امتحان بدیم.هم به خاطر اینکه جلوی تقلب بچه های ضعیف گرفته بشه همم اینکه بچه های تراز پایین معمولا سرجلسه حرف میزنن و بقیه اذیت میشن...ولی من قبول نکردم ! معتقدم ادم باید در هر شرایطی قرار بگیره....خیلی بده که به شرایط ایده آل عادت کنی ! پاسخ برگمو که از پشتیبانم گرفتم بهش گفتم من همون سالن اصلی میشینم اونم قبول کرد....یه لیستی هست وسط ازمون همیشه امضا میکنیم برای اینکه که تایید کنیم غائب نبودیم چون بعضیا بعدا میرن میگن غایب بودن و دوباره دفترچه میگیرن....آقای م ورقه رو گذاشت روی میز تا امضا کنم ولی اسم من نبود :/
من: ببخشید اسم من نیست
اون: اسمت چیه؟!
من: ***** *******
اون:بقیه ی آزمون حل کن من برسی میکنم...
وسط آزمون با یه غضب وحشتناک اومد :|
اون: من آخرش نفهمیدم تو میانگینت چنده...وسایلتو جمع کن برو اونیکی کلاس...اسمت توی اونیکی لیسته...
من:اگه اجازه بدین همینجا بمونم
اون:نمیشه
من:با پشتیبانم هماهنگ کردم
اون:اصن هرجایی دوست داری بشینی بشین ! همیشه ساز مخالف میزنی !
خندم گرفته بود ولی اون لحظه نخندیدم...با حرص اسمم رو زیر لیست اضافه کرد و رفت و منم بعدش در آرامش کامل کلی خندیدم :) منظورش جلسات مشاوره بود :) بنده خدا جدی جدی و راس راسکی داشت حرص میخورد :))))
آخر آزمونم اینو آورد بهم داد :)
آلبومه نفراته برتره...عکس منم هست...اسم خیلی از بچه هایی رو که قبلا وب های مختلف دیده بودم الانم دیدم و فهمیدم هم استانی هستیم....هلو دوستان :) هاو ار یو ؟! آیم فاین تنک یو :))))
+یه وبلاگی یه بنده خدایی یه کامنتی نوشته بود بقیه اصن کشتنش ! درحالی که واقعا حق با اون بود نه مدیر وبلاگ و دوستاش...اما برای اینکه یه وقت دوستشون ناراحت نشه یا خدایی نکرده بقیه هم همون حرفایی رو که به اون بنده خدا میزدن به اینم بزنن ، از دوستشون طرفداری کرده بودن و کلی حرفای واقعا تاسف آور زده بودن :|
فک کنم سکوت کنم بهتر باشه....دیدن اسم و کامنتای خیلی از دوستان هم شوکم کرد:((((
امیدوارم برسه روزی که بتونیم بدون ترس و واهمه و بدون این همه توجه به خوشایند دیگران حرف دلمونو بزنیم...
+قسمت اسم استان رو یه ورقه گذاشتم که مشخص نباشه...دی:
+بهترین درس امروز ریاضی بود که من مطمئنم 100 میزنم....بدترینشم زیست که مطمئنم نزدیکای 40 میشه...بزرگترین اشتباه زندگی من تغییر رشته بود....
و اینچنین است که مریض میشویم :(
بسم الله مهربون...
واقعا فک نمیکردم یه مسمومیت ساده اینجوری آدمو از پا دراره...
امروز بعد از ظهر با خانواده ی آزاده اینا رفتیم باغ یکی از دوست های خانوادگیمون.منو و آزاده موقعی که رفتیم بگردیم کلی آلوی نشسته خوردیم :) یه عالمه درخت آلو داشت.اونم چه آلوهای ترش و خوشمزه ای.آزاده هم که نمیدونم کی و توی یه فرصت طلایی یه نمکدون گذاشته بود توی جیب شلوارش ! یعنی وقتی نمکدونو درآورد نزدیک بود از شدت خنده برم اون دنیا :) بچم کلا مجهز اومده بود...
وقتی که اومدیم خونه احساس میکردم معدم درد میکنه و حالم بده . اولش به روی خودم نیاوردم ولی دیدم نمیشه ! دیگه رفتیم دکتر، دکتر هم تشخیص مسمومیت داد و واسم سرم نوشت . حالا از اهل منزل اصرار که بیا سرم بزن از من انکار که نمیخوام ! اینجا نمیمونم :| واقعا از محیط بیمارستان و درمانگاه خوشم نمیاد ! اصلا هم دوست ندارم قیافه ی آدمای مریضو به خودم بگیرم ! دیگه اومدیم خونه ، خالم اومد خونمون و واسم سرمم رو وصل کرد...خدارو شکر الان بهترم:)
ببینید این عکس رو :
این دونه های مشکی بچه قورباغه ن که با سرعت نور هم حرکت میکنن:) آزاده که میترسید ولی من کلی تلاش کردم تا بتونم یکیشونو از قسمت دم بگیرم :| خیلی جالب بود به محض اینکه دستمو میبردم توی آب شرو میکردن به وول خوردن . البته میشد بگیریشون ها ولی من میخواستم دمشونو بگیرم که همش به چپ و راست تکون میخورد !
الان که "منطقی" فک میکنم میبینم خدای بچه قورباغه ها بود که من مریض شدم :|
+خیلی جالب که آزاده مریض نشده ! بهش پیام دادم میگم خوبی؟! میگه عاااااالی :| اصن معدش ضد ضربه ست فک کنم !
+این گل ها هم تقدیم به شما:)
زاویه عکس که افتضاحه:) میخواستم دستم مشخص نباشه...البته این گلها تکیشون خیلی قشنگ تره...اینا الان به هم فشرده ن:|
+دیگه همینا :)
ادامه پست خوشمزه جات :)
کلی کامنت خصوصی رسیده که این گل ها چین؟!
ژله ست....که با رنگ غذا و سرنگ این گل ها زیرش تزریق شده O_o
بسی هم سخته...دی:
رنگ غذاها هم روی میزن...آخر میزو ببینید !
درمورد اون ظرف های سفیدم پرسیده بودین که اینان در واقع ! اونا قبل تزیینه اینا بعد تزیین...دی:
+کامنتای پست قبلی بعدا تایید میشن :)
در مورد این پستم اگه نظری داشتید لطفا همون پست قبلی بنویسید....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |